رنگ ست کردن لباس

ساخت وبلاگ
از خدا خواهم ز جان خوش دولتی با او نهان جان ما اندر میان و شمس دین اندر کنار شمس دین خوشتر ز جان و شمس دین شکرستان شمس دین سرو روان و شمس دین باغ و بهار شمس دین نقل و شراب و شمس دین چنگ و رباب شمس دین خمر و خمار و شمس دین هم نور و نار نی خماری کز وی آید انده و حزن و ندم آن خمار شمس دین کز وی فزاید افتخار ای دلیل بی دلان و ای رسول عاشقان شمس تبریزی بیا زنهار دست از ما مدار 1082 عقل بند ره روان و عاشقانست ای پسر بند بشکن ره عیان اندر عیانست ای پسر عقل بند و دل فریب و تن غرور و جان حجاب راه از این جمله گرانی ها نهانست ای پسر چون ز عقل و جان و دل برخاستی بیرون شدی این یقین و این عیان هم در گمانست ای پسر مرد کو از خود نرفتست او نه مردست ای پسر عشق کان از جان نباشد آفسانست ای پسر سینه خود را هدف کن پیش تیر حکم او هین که تیر حکم او اندر کمانست ای پسر سینه ای کز زخم تیر جذبه او خسته شد بر جبین و چهره او صد نشانست ای پسر گر روی بر آسمان هفتمین ادریس وار عشق جانان سخت نیکونردبانست ای پسر هر طرف که کاروانی نازنازان می رود عشق را بنگر که قبله کاروانست ای پسر سایه افکندست عشقش همچو دامی بر زمین عشق چون صیاد او بر آسمانست ای پسر عشق را از من مپرس از کس مپرس از عشق پرس عشق در گفتن چو ابر درفشانست ای پسر ترجمانی من و صد چون منش محتاج نیست در حقایق عشق خود را ترجمانست ای پسر عشق کار خفتگان و نازکان نرم نیست عشق کار پردلان و پهلوانست ای پسر هر کی او مر عاشقان و صادقان را بنده شد خسرو و شاهنشه و صاحب قرانست ای پسر این جهان پرفسون از عشق تا نفریبدت کاین جهان بی وفا از تو جهانست ای پسر بیت های این غزل گر شد دراز از وصل ها پرده دیگر شد ولی معنی همانست ای پسر هین دهان بربند و خامش کن از این پس چون صدف کاین زیانت در حقیقت خصم جانست ای پسر 1083 هله زیرک هله زیرک هله زیرک زوتر هله کز جنبش ساقی بدود باده به سر بر بدود روح پیاده سر گنجینه گشاده رخ چون زهره نهاده غلطی روی قمر بر هله منشین و میاسا بهل این صبر و مواسا بگزین جهد و مقاسا که چو دیکم به شرر بر اگرم عشوه پرستی سر هر راه نبستی شب من روز شدستی زده رایت به سحر بر هله برجه هله برجه که ز خورشید سفر به قدم از خانه به در نه همگان را به سفر بر سفر راه نهان کن سفر از جسم به جان کن ز فرات آب روان کن بزن آن آب خضر بر دم بلبل چو شنیدی سوی گلزار دویدی چو بدان باغ رسیدی بدو اکنون به شجر بر به شجر بر هله برگو مثل فاخته کوکو که طلبکار بدین خو نزند کف به خبر بر 1084 مه روزه اندرآمد هله ای بت چو شکر گه بوسه است تنها نه کنار و چیز دیگر بنشین نظاره می کن ز خورش کناره می کن دو هزار خشک لب بین به کنار حوض کوثر اگر آتش است روزه تو زلال بین نه کوزه تری دماغت آرد چو شراب همچو آذر چو عجوزه گشت گریان شه روزه گشت خندان دل نور گشت فربه تن موم گشت لاغر رخ عاشقان مزعفر رخ جان و عقل احمر منگر برون شیشه بنگر درون ساغر همه مست و خوش شکفته رمضان ز یاد رفته به وثاق ساقی خود بزدیم حلقه بر در چو بدید مست ما را بگزید دست ها را سر خود چنین چنین کرد و بتافت روز معشر ز میانه گفت مستی خوش و شوخ و می پرستی که کی گوید اینک روزه شکند ز قند و شکر شکر از لبان عیسی که بود حیات موتی که ز ذوق باز ماند دهن نکیر و منکر
رنگ ست کردن لباس...
ما را در سایت رنگ ست کردن لباس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sodabeh kalayefarsi14513 بازدید : 304 تاريخ : سه شنبه 7 خرداد 1392 ساعت: 12:19

گوش هاشان ز گوشش اهل افسانه گردد چشم هاشان ز چشمش قابل منظر آید نقش گرمابه بینی هر یکی مست و رقصان چون معاشر که گه گه در می احمر آید پر شده بانگ و نعره صحن گرمابه ز ایشان کز هیاهوی و غلغل غره محشر آید نقش ها یک دگر را جانب خویش خوانند نقش از آن گوشه خندان سوی این دیگر آید لیک گرمابه بان را صورتی درنیابد گر چه صورت ز جستن در کر و در فر آید جمله گشته پریشان او پس و پیش ایشان ناشناسا شه جان بر سر لشکر آید گلشن هر ضمیری از رخش پرگل آید دامن هر فقیری از کفش پرزر آید دار زنبیل پیشش تا کند پر ز خویشش تا که زنبیل فقرت حسرت سنجر آید برهد از بیش وز کم قاضی و مدعی هم چونک آن ماه یک دم مست در محضر آید باده خمخانه گردد مرده مستانه گردد چوب حنانه گردد چونک بر منبر آید کم کند از لقاشان بفسرد نقش هاشان گم شود چشم هاشان گوش هاشان کر آید باز چون رو نماید چشم ها برگشاید باغ پرمرغ گردد بوستان اخضر آید رو به گلزار و بستان دوستان بین و دستان در پی این عبارت جان بدان معبر آید آنچ شد آشکارا کی توان گفت یارا کلک آن کی نویسد گر چه در محبر آید 810 باز شیری با شکر آمیختند عاشقان با همدگر آمیختند روز و شب را از میان برداشتند آفتابی با قمر آمیختند رنگ معشوقان و رنگ عاشقان جمله همچون سیم و زر آمیختند چون بهار سرمدی حق رسید شاخ خشک و شاخ تر آمیختند رافضی انگشت در دندان گرفت هم علی و هم عمر آمیختند بر یکی تختند این دم هر دو شاه بلک خود در یک کمر آمیختند هم شب قدر آشکارا شد چو عید هم فرشته با بشر آمیختند هم زبان همدگر آموختند بی نفور این دو نفر آمیختند نفس کل و هر چه زاد از نفس کل همچو طفلان با پدر آمیختند خیر و شر و خشک و تر زان هست شد کز طبیعت خیر و شر آمیختند من دهان بستم تو باقی را بدان کاین نظر با آن نظر آمیختند بهر نور شمس تبریزی تنم شمع وارش با شرر آمیختند وبلاگ كتابهاي مفيد: http://kotob.blogsky.com/ 811 آن شکرپاسخ نباتم می دهد و آنک کشتستم حیاتم می دهد آن که در دریای خونم غرقه کرد یونس وقتم نجاتم می دهد در صفات او صفاتم نیست شد هم صفا و هم صفاتم می دهد رخت را برد و مرا درویش کرد نک ز یاقوتش زکاتم می دهد اسب من بستد پیاده مانده ام وز دو رخ آن شاه ماتم می دهد کوه طور از شاهماتش پاره شد من کم از کاهم ثباتم می دهد ماه عید روز وصلش خواستم از شب هجران براتم می دهد چون برون از شش جهت بد گنج عشق زان جهت بی این جهاتم می دهد 812 خنب های لایزالی جوش باد باده نوشان ازل را نوش باد
رنگ ست کردن لباس...
ما را در سایت رنگ ست کردن لباس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sodabeh kalayefarsi14513 بازدید : 348 تاريخ : سه شنبه 7 خرداد 1392 ساعت: 1:04